با انگشت‌های کور باران | زبیگنیف هربرت

  برادر بزرگترم از جنگ که برگشت بر پیشانی ستاره‌‌ی نقره‌ای کوچکی داشت و زیر ستاره یک مغاک. ترکشی به او خورده بود در وردون یا شاید در گرون‌والد (جزئیات را به خاطر نمی‌آورد.) زیاد حرف می‌زد به زبان‌های بسیار ولی از همه بیشتر زبان تاریخ را دوست داشت. تا …

علم حساب همدردی | زبیگنیف هربرت

صفحه‌ی اول روزنامه از کشتار ۱۲۰ سرباز خبر می‌دهد جنگی بود طولانی به این‌ چیزها عادت می‌کنی: درست کنار همین خبر گزارشی از جنایتی شگفت با عکسی از قاتل نگاه آقای کوگیتو از سرِ قتل عام سربازان بی‌تفاوت غلت می‌خورد تا با لذتی وافر در مخافت روزمره غوطه‌ور شود کارگر …

سپیده‌دم | زبیگنیف هربرت

۱ سپیده‌دم، بیرونشان کشیدند به محوطه‌ی سنگی تا سینه‌کش دیوار. پنج مرد دو نفر جوان و باقی میان‌سال بیش از این از آن‌ها نمی‌توان گفت. ۲ وقتی جوخه‌ی آتش تفنگ‌ها را نشانه بگیرد همه‌چیز ناگهان در نور زننده‌ی وضوح آشکار می‌شود دیوار زرد آبیِ سرد سیم سیاهی بر دیوار، به …

آنان که سپیده‌دمان بادبان برکشیدند | زبیگنیف هربرت

آنان که سپیده‌دمان بادبان برکشیدند و دیگر بازنخواهند گشت، ردپاشان را بر موجی به جا نهادند. پوسته‌ی صدفی زیبا چنان فسیلِ دهانی به اعماق دریا فرو می‌شود. آنان که بر جاده‌ای خاکی گام نهادند و حتی به پشت پنجره نرسیدند اگرچه بام‌ها در دیدرس‌شان بود: در ناقوسی از هوا پناه …

اندیشه‌ها | خوان خلمن

از سرزمینی می‌آیم من که چندی پیش در آن کارلوس مولینا اهل اورگوئه، آنارشیست و خنیاگر دستگیر شد در خلیج سفید در جنوبِ جنوب روبروی دریای بی‌کران، اینطور می‌گویند پلیس دستگیرش کرد کارلوس مولینا در حال آوازخواندن بود، در حال خرمن‌کردن ترانه‌‌ها بود بر اقیانوس بی‌کران، سفرها هیولاهای اقیانوس بی‌کران …

نامه به مادرم | خوان خلمن

بیست روز پس از مرگ‌ات نامه‌ات را گرفتم، پنج دقیقه پس از آن‌که فهمیدم مرده‌ای/ نامه‌ای که می‌گفتی خستگی رشته‌ی کلامت را برید/ تا همان حدود سرحال‌ات دیده بودند/مثل همیشه، با حضور ذهن/ فعال در هشتاد و پنج سالگی به رغم سه عمل سرطان که آخر تو را با خود …

شادی | فرریرا گولار

چنان‌که خود را بر شادی گشادی بر رنج هم بِگُشا که میوه‌ی شادی‌ست و قرینه‌ی سوزان‌اش. به همان شیوه که شادمانه به اعماق رفتی و خود را در آن نیست کردی و پیدا کردی در آن گمگشتگی رنج را به خود رها کن بی دروغ و بی بهانه تا بخار …

شعر | فرریرا گولار

دوست ندارم شعر را، توهم شعر را: می‌خواهم صبحی را برگردانم که زباله شد، صدا را می‌خواهم صدای تو را صدای خودم را گشاده در هوا عین میوه در خانه بیرون خانه صدا که چیزهایی می‌گوید فاحش میان خنده‌ها و نفرین‌ها در سرگیجه‌ی روز: نه شاعری نه شعر آن سخن …

یک زندگی گهی | فرریرا گولار

برای یک زندگی گهی به دنیا آمدم در سال ۱۹۳۰ در خیابان لذت‌ها بر کف‌پوش‌های قدیمی خانه که بر آن سینه‌خیز خواهم رفت سوسک‌ها را شناختم مورچه‌ها را حمایل شمشیر بر دوش عنکبوت‌ها را که جز وحشت چیزی به من نیاموختند روبروی دیوار سیاه حیاط مرغ‌ها نوک می‌زدند، سایبان، نفس‌بریده …

برگشت به بالای صفحه