سهم من و تو…
شبهای نشا و درو، خانهی پدربزرگ پر میشد از صدا. هوشنگ میآمد، با آن پاهای دراز و خندههای بیقاعدهاش. گدارش همیشه بیگدار بود: سراپا مهربانی، کارگری سختکوش. میگفتند «خُلوضع» است، ولی مرد خوبیست. همیشه میشد روی قوت و غیرتاش حساب کرد. خورشید میآمد و سر به سر پدربزرگ میگذاشت. شیرزنی …