در سایه | فرریرا گولار

در خانه‌ای در محله‌ی ایپانما در احاطه‌ی درختان و کبوتران در سایه‌ی گرم عصر میان اثاثیه آشنای خانه و در سایه‌ی گرم عصر، میان درختان و کبوتران میان بوهای آشنا آنان زندگی خود را می‌کنند و آنان زندگی مرا می‌زیند در سایه‌ی عصر گرم در سایه‌ی عصر داغ

رنج | فرریرا گولار

رنج ارزشی ندارد. نه هاله‌ای‌ست بالای سرش، نه هیچ بخشی از تن تاریک‌ات را می‌افروزد (نه حتی آن بخشی که خاطره یا وهم شادی روشن‌اش می‌کنند) رنج می‌بری، چنان که سگی زخمی یا حشره‌ای مسموم. ممکن است ‌آیا که بزرگتر باشد رنجت از گربه‌ا‌ی مویان که دیدی ستون فقرات درهم …

به سمت شهرهای جنوب | فرریرا گولار

به زیر کف اتاق در طلق خاک اسیر چه کسی سخن می‌گوید؟ در آن شب کوچک زیر قدم‌های اهل خانه در آن ناحیه‌ی بی‌گل زیر کف‌پوش‌های قدیمی که برآن‌ها ما تاتی تاتی تاتی رفتیم وقتی خورشید به بالا آمد و وقتی خورشید می‌مرد و وقتی خورشید می‌مرد و من می‌مردم …

گذشته | فرریرا گولار

گوش کن: گذشته گذشته است و هیچ چیز این‌ نکته را تغییر نمی‌دهد. در این عصر تعطیل، معطل، اگر می‌خواهی می‌توانی به خاطر آوری. ولی هیچ‌چیز روشن نمی‌کند از نو چراغی را که در جسم ساعات از دست رفته است. آه، از دست رفته بود! گم‌گشته بود در آب‌های استخر …

در شهر | فرریرا گولار

هرچه از آن سخن می‌گویم‌ در شهر است میان زمین و آسمان. همه چیزهایی هستند فانی و ابدی، عین لبخند تو یا واژه‌ی همبستگی بازو‌های گشاده‌ام و این عطر فراموش گیسوان که باز می‌گردد و برمی‌انگیزاند شعله‌ی نامنتظرش را در دلِ اردیبهشت. هرچه از آن سخن می‌گویم از تنی برآمده …

تعطیل است | فرریرا گولار

قیمت لوبیا به این شعر تعلقی ندارد. نرخ برنج به این شعر تعلقی ندارد. گاز، برق، تلفن حراج فریبا‌ی شیر گوشت شکر نان به این شعر تعلقی ندارد. کارمند اداره نباید در این شعر باشد با حقوق بخور و نمیرش با زندگی‌اش محصور در اسناد. درست عین کارگری که خرد …

یک انسان معمولی | فرریرا گولار

انسانی معمولی‌ام من از جسم و از خاطره از خون و از فراموشی. روی دوپایم حرکت می‌کنم، با اتوبوس، با تاکسی، با هواپیما چنان که شعله‌ی چراغ جوشکاری وحشت‌زده در من نفس می‌کشد زندگی ، که شاید خاموش شود به طرفه‌العینی. درست مثل تو از چیزهایی برآمده‌ام من به یاد …

شعر من | فرریرا گولار

چنان وجودی یگانه بر می‌بالند مردم‌ام و شعرم چونان درختی نوزاد که در دلِ میوه می‌روید در مردم زاده می‌شود شعرم چنان که سبز می‌رسد شکر در دشت‌های نیشکر می‌رسد شعرم در مردم انگار خورشید که در گلوگاه فردا چونان ذرت که ریشه می‌دواند در خاک بارور، ‌ آینه در …

مرثیه‌ی کوچک‌تر | ایرژی اورتن

A Burning Metaphor | Poesies · Jiří Orten | Small Elegy | Mohsen Emadi دوستان رفته‌اند. یارم در دوردستان به خواب رفته‌است‌. و بیرون انبوهِ تاریکی است. ‌کلماتی را با خود زمزمه می‌کنم که سفیدیشان از چراغ است‌، و در میانه‌ی خواب و بیداری مادرم را به خاطر می‌آورم. یک …

وقتی بازگردیم… | آنتونیو خسینتو

به راه می‌افتیم یارِ من وقتی بازگردم و نظر کنم در آفتابی که از ما دریغ شده‌است، پوشیده به صلح با لبخندی کز میوه‌ها و گل‌ها بر چهره نهاده‌ایم در آغوش هم بر جاده‌ها: این مار‌های به هم تنیده کوه به کوه تا ستارگان و رویاهایی که هنوز می‌درخشند، می‌رویم …

برگشت به بالای صفحه