آواز پیاده نظام بی‌خانه، روی خاکستر پریش یک آشیانه…

 

۱. وقتی اسپانیایی‌ها به قاره‌ی آمریکا رسیدند، پَری بر کلاه سربازانشان بود و در افسانه‌های محلی این قاره، نجات‌دهنده پوشیده به پَر از دریا فراز می‌آمد. این سمبولیسم، اسب تروای این قاره بود در میانه‌ی موقعیتی از آشوب‌های داخلی، تنش‌های متعدد قومی و نبود قدرتی متمرکز. نه آزتک امپراطوری بود و نه مایا فی‌المثل. اهرام دوگانه مکزیک را قومی ساخته بودند که نشانی از وجودشان نداریم، قبل از تسخیر از میان رفته بودند. اما گذر زمان نشان داد آن سربازانی که پر به کلاهشان بود نجات‌دهنده نبودند. آمده بودند تا قتل عام کنند، بدزدند و به یغما ببرند. از قِبَل همین غارت‌ها، اروپا، اروپا شد. طلا و نقره‌ی این قاره بود که بنای انقلاب صنعتی را گذاشت. پس از قرن‌ها بردگی، بومیان مکزیک، به این باور رسیدند که دربرابر قدرت‌های مسلط، باید کنار هم بایستند و سرنوشت آن‌ها با سرنوشت مغلوبین همه‌ی جهان یگانه است. همین است که در اکثر برنامه‌های حمایت از فلسطین، اقوام بومی مایا یا یه‌کی‌ها حضور دارند، انگار که مبارزه‌ی فلسطین، مبارزه‌ی آن‌هاست.

۲. چند سال پیش از فرط دلتنگی و استیصال از ندیدن مادرم به گرجستان رفتم. نه به قصد سفری، که رفتم تا مدتی در دل شعر گالاکتیون، کودکی مایاکوفسکی و خاک التیام میرزاکوچک‌خان جنگلی سکونت کنم. آن‌جا چیزی که شگفت‌زده‌ام کرد، دیدن کالاهای اسرائیلی بود در اکثر مغازه‌ها. حین صحبت با دوستان شاعر گرجی‌ام بود که به عمق فاجعه پی‌بردم. بسیاری از آن‌ها با اسرائیلی‌ها همذات‌پنداری می‌کردند و نه با فلسطینی‌ها. از آن‌رو که اسرائیل توانسته بود همان پری که بر کلاهخود سربازان اسپانیایی بود را به آنان بقروشد. انسان‌زدایی از انسان عرب و مسلمان از یک‌سو و سمبولیسم نجات‌دهنده‌ای که از گوربرخواسته است روی دیگر این سکه بود. روبرویی تلخ و دردناکی بود با تاریخ برای من. هرگز فکر نمی‌کردم که این میزان از فریب، راه را به آن‌سوی کوه‌های قفقاز، آنسوی دریای کودکی‌ام بگشاید و در کوچه‌های من هم آن پرها به قیمت جان و مال و تاریخ ما سودا شود.

۳. اسب تروای ما اما، فقط این سمبولیسم نیست. خود-استثناانگاری است. در آمریکای لاتین هم از آن طبقه‌ای که فرزند دورگه‌ی فاتحان بودند، بسیاری فکر می‌کردند که از اروپایی‌ها، اروپایی‌ترند. بالاخره خون اروپایی در رگشان داشتند. به زبان‌های اروپایی حرف می‌زدند. باید قرن‌ها می‌گذشت تا رگ‌های گشاده‌ی آمریکای لاتین این واقعیت تلخ را به آن‌ها بفهماند که چنین نبوده است و نخواهد شد: شما فرزندان حرامزاده‌‌ای بیش نیستید و تقدیرتان، بردگی‌ست. ویکتور خارا همین را دیده بود. چه‌گوارا همین را دیده بود. جنبش‌های آزادیبخش آمریکای لاتین نتیجه‌ی لمس خون بود بر آن رگ‌های گشاده. نبردی که هنوز به پایان نرسیده است. قرن‌هاست.

۴. مفهوم وطن، می‌تواند معانی بسیار داشته باشد. در نزد دوست نازنینم خوان خلمن، وطن یعنی نخست کودکی و بعد زبان. خوان، یهودی مبارزی بود که دلش در عرفان قبالا بود. از پایه‌گذاران جنبش دادخواهی آرژانتین بود. پسر و عروس و دوستانش را کشته بودند. یهودی‌ای بود که از عمیق جان، کنار فلسطین می‌ایستاد. کودکی و زبان در عبارت او، به هیچ خاکی تعلق ندارند، رهاترند. او از منظر عرفان یهودی حقی برای اسرائیل قائل نبود. از فرزندان دورگه‌ی همان اسپانیایی‌ها، خوان رولفو، وطن را در عبارتی دیگر چنین تعریف می‌کند: «من اهل دیار مردگان خویشم». هرچقدر استعاری به این عبارت نگاه کنیم، او به سنت مسیحی تدفین اشاره می‌کند و خاک. رولفو از چهره‌های اساسی غریو آمریکای لاتین بود. آن‌جاست که همین فرزندان دورگه، چشم از اروپا بر می‌دارند و در باقیمانده‌ی بومیان این خاک، راه نجاتی می‌جویند برای بازتعریف هویت خود. هربرت، در سنت هلنی-مسیحی خویش، کودکی خوان را به خاک رولفو می‌پیوندد و وطن را در دل جنگ چنین توصیف می‌کند: «خانه، مکعب کودکی است/ خانه، مرگ احساس است. /بال خواهری سوخته/ برگ درختی مرده.»

۵. رابطه‌ی شناختی ما، ساکنان جغرافیایی که ایران خوانده می‌شود با کودکی و خاک از هربرت و رولفو و خلمن، دیرینه‌پاتر است. قرن‌هاست مردگان‌مان در آن خاک‌های عزیز خفته‌اند. در کودکی‌های همه‌ی ما بال خواهری سوخته است و برگ درختی مرده. در شگفتم که روایت بعضی از دوستان قدیم را می‌بینم که حالا دل در گرو پرهایی بسته‌اند که نه از پس کلاهخودها که از دل کلماتی تهی، وعده‌هایی عبث و بمب‌هایی بیرون می‌آید که دهه‌هاست بر سر فلسطینیان ریخته می‌شود. دوستان، شما استثنا نیستید. اینطور نیست که آن تاریخ جنون با «مایا»ها یک جور رفتار کند و با «آزتک‌»ها جور دیگر. همه‌ی شما برای آن‌ها به یک اندازه حیوان‌اید و به یک اندازه حرامزاده. «ملینچه» هم باشید، برده‌اید.

۶. دره‌ی عمیقی‌ست میان آن‌‌چه استبداد و دیکتاتوری نام دارد و آن‌چه اشغالگری و تجاوز. ادغام این دو مفهوم و برابرانگاری‌شان، یک خطای شناختی مهلک است. برای مبارزه با استبداد، نمی‌شود کنار متجاوز ایستاد. به خصوص، متجاوزی که در همین دو سال گذشته در دریاچه‌ی خون هزاران کودک بی‌گناه تن شسته و دست از خون نشسته، وعده‌ی آینده‌ای درخشان به شما می‌دهد. شک دارم که این همراهی شما، با آن کلاهخودها و پرهای خونین، نتیجه‌ی یک خطای شناختی باشد. شهودم از استیصالی خبر می‌دهد که راه به پوچی و مزدبگیری برده است. این استیصال، ریشه در آن دارد که فاعلیت مردم را به رسمیت نمی‌شناسید و بیهوده بر أن گمان‌اید که در بازی قدرت‌ها، یا باید نوکر لات این کوچه باشید یا نوچه‌‌ی جاهل کوچه‌ی بغلی.

۷. در کتاب از واقعیت و شعر، آنتونیو گاموندا می‌گوید: «دیگر هیچ کشوری را نمی‌شناسم که حقیقت داشته باشد.» گاموندا به اروپا اشاره داشت. آن‌روز که این حرف را می‌زد، کنارش نشسته بودم و دوستم کلارا از او پرسید: «هرگز آیا کشوری بود که حقیقتی داشته باشد؟» آنتونیو گفت: «آری، در نبرد استالینگراد.» نبرد استالینگراد، دهه‌هاست اما که در فلسطین جریان دارد. این نبرد قرن‌هاست اما که در قلمرو ما هم جریان دارد، از آن روزی که اولین استعمارگر انگلیسی پا در خاک هندوستان نهاد، کلاهخودهای پر-نشان، سواحل ما را هم به توبره کشیده‌‌اند. در این نبرد قرناقرن، بر این باورم که باید در کنار حقیقتی بایستیم که مردم ما هستند. آن‌جان‌های تلخ، خسته و دردمندی که در کوچه‌های کودکی‌هامان قدم می‌زنند. هنوز می‌شنوم که مردگان‌مان از اقصای آن خاک خطابمان می‌کنند. عین آن مادر سوگوار مویان، یورونا، در کناره‌ی تمام رودهای آمریکای لاتین: «بچه‌های من، آه، بچه‌های من.»

۸. جنگ، حتی شمشیر دولبه نیست. کور است. مستبد را مستبدتر می‌کند، متجاوز را متجاوزتر. هلهله‌ی عبث این مستبد و کوس موحش آن متجاوز، هر دو فقط یک قربانی دارند: «انسان». مادام که انسان قربانی می‌شود، روسیاهی از آن کسانی‌ست که در کنار متجاوز می‌ایستند و نومیدیشان از فاعلیت مردم را به نام حقیقت جعل می‌کنند و به کام فاتحان. همین.

محسن عمادی، مکزیک

برگشت به بالای صفحه