انگار در اعماق آب بود…

می‌فهمی حالت خوب است وقتی دوباره می‌توانی دل بدهی به ترانه‌های سالیان و رویا ببینی. خودت را بالای کوه تصور کنی یا کنار دریایی نغمه‌خوان. وقتی دوباره پیوندت را با زمین و پیرامونت باز یافته‌ای.

افسرده‌ای، وقتی همه‌چیز رنگ دریغ دارد و حرمان. به آن ترانه‌ی گرجی گوش می‌دهی و از جایت بلند نمی‌شوی تا برقصی.

نبودن در جمع یا پیش چشم خلایق، برای من به خزیدن در خلوت و دویدن در خیابان رسید و بعد با رقصیدن در کوه بود که فهمیدم: سرانجام رسیده‌ام. می‌پرسم به کجا؟ می‌نویسم به ابداع خویش. این ابداع از خودانتقادی می‌گذرد، از فرورفتن در مغاک و در پیداکردن عزم آفرینش و بازیافتن دلایل مقاومت. چرا ایستاده بودم؟ چرا از ایستادن دست کشیده بودم؟

آن‌وقت شروع می‌کنی به جراحی. جراحی خود و حذف هرچیزی و هرکسی که نقشی در آن ویرانی داشت: در از دست دادن خلوص‌ات،‌ در عزم و اراده‌ات،‌ در زوال رویاهایت. یک کوه یخ باید در تو آب شود. یک‌سوم‌اش بیرون است و همان آدم‌های بیمار و سمی اطرافت‌اند و دو سومش آن پایین زیر مردابِ لزجِ عسرت.

این کوه سیاه یخ، آب می‌شود در تو، از اطراف تو. می‌بینی وسط کوه یخ، در حبابی مانده بودی و جهان را از دل حباب می‌دیدی و حالا می‌توانی دوباره نفس بکشی، حرکت کنی و دیگر مسافر بی‌اراده‌ی حبابی نباشی بر آب‌های تاریک. درون و بیرونت‌ات دوباره به هم پیوسته‌اند بر مسیر راه‌های نرفته، شعرهای ننوشته، ترانه‌های نخوانده.

فکر می‌کنم با مرگ مادربزرگم آغاز شد، بعد مرگ خلمن بود و بعدتر با رفتن مارسلو و انریکه که ذره‌ذره خودم را می‌باختم. انگار این روال باختن و پیداکردن خویش، یک اتفاق دوره‌ایست. در برابر بعضی وقایع یا فجایع مجهز نیستم. معلوم نیست که من‌بعد هم خودم را نبازم. اما، همیشه می‌شود از بازیافتن خود خوشحال بود. راست گفته بود هلنا در آن شعر کوتاه که خیلی‌ها خود را برای جنگ و جهان و مرگ آماده می‌کنند و تو خود را برای عشق، ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯽﺩﻓﺎﻋﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻬﺎﻥ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺮﮒ!

در این سال‌های باختن، آدم‌هایی به اسم دوست و برادر و غیره وارد زندگی‌ام شدند که آيینه‌ی سقوطی بودند برایم. دوستان ساقط، برادران فریب، اشباحِ متملق و بی‌همه‌چیز. از بی‌همه‌چیزی منظورم بی‌آرمانی‌ست، منظورم بوقلمون‌صفتی و اصطلاحا کانفورمیست‌چی‌ست: چپِ راستِ آرمان‌خواهِ ضدایدئولوژیِ مرکزگرایِ دوگوزی(این را به جای نامی که خودشان به خودشان می‌دهند گذاشته‌ام: به خود می‌گویند چپِ دلوزی). این صفتِ کاسبانِ جدیدِ شهرت و سرمایه‌است در دنیای مجاز و غیرمجاز. کدخدایانِ بی‌روستا. منظورم، نویسنده‌گانی‌اند که به عمرشان جز عریضه‌های فیس‌بوکی و اینستاگرامی ننوشته‌اند، مترجمانی که یک کتاب‌چه هم ترجمه نکرده‌اند و شاعرانی که خودخوانده شاعرند بی‌شعری که حتی در آن فضاهای مجاز هم منتشر کرده باشند. این‌ها، ناگهان می‌شوند متخصصان فیس‌بوکی شاملو، مشروطه، زبان، سروانتس، بورخس و غیره. راستش، حالا که نگاه می‌کنم خجالت می‌کشم از این‌که این کاسبان پوکی، دور و بر من چکار می‌کردند؟ شکر که نقاب‌ها بر افتاد. ولی می‌بینم این اتفاق اولین بار نیست که برایم می‌افتد. مرضی در من بود و شاید هم هست که هر از چندی خود را به این جانوران می‌بازم. عزیزی گفته بود علت‌اش ساده‌لوحی روستایی توست. با او موافق نیستم. خلوص کافی در من نیست. هنوز به قدر کافی تطهیر نشده‌ام.

به نوشته‌ی اوتا، برادر ایرژی اورتن فکر می‌کنم در مقدمه‌ی کتابش:

«برادر بزرگ‌تر آن‌سوی مرزها بود. ایرژی آرام آرام در انزوایی عظیم غرق می‌شد. نه، یکباره غرق نشد، وقتی این اتفاق افتاد که سعادت سرشارش، با رنج طنازی کرد. حالا در معرض نظم رهبانی سکوت بود و در آن جوهر اشیا را می‌جست. ببین: همین اتفاق‌های ناگهانی در اطراف‌اش و در او. جهان بزرگ، ممنوع بود. انگار در اعماق آب بود و گاه و بیگاه علامت‌هایی می‌فرستاد برای کسانی که می‌شناخت و بهشان اعتماد داشت و گاهی علامت‌هایی هم دریافت می‌کرد. اشیا و مردم، تعریفی تازه می‌گرفتند، شکلی تازه: نقاب‌ها از چهره‌های بسیار برداشته‌شد، چهره‌های بسیار، بسیار. آن‌ها که دورتر بودند، شاید زیباتر می‌شدند. آن‌چه در ما گم‌شده است، تا ابد به ما نزدیک است.»
این سطرها، سرشار از آگاهیِ خلوص‌اند.

چند نفری به من نوشته‌اند و از سرنوشت خانه‌ی شاعران و سایت شاملو پرسیده‌اند. راستش به گمانم، آن پروژه‌ها کار خودشان را کرده‌اند و ادامه‌شان به آن شکل ضرورتی ندارد. خانم آیدا و آقای پاشایی، کارهای مربوط به آثار شاملو را در حد توانشان انجام می‌دهند و بی‌شک همه‌ی آثار در اختیار خوانندگان قرار خواهد گرفت. من اگر کاری بخواهم بکنم برای شاملو، انتشار و ادامه‌ی کتاب کوچه است که سنگ بزرگی‌ست و یک‌نفره از پسش بر نمی‌آیم. تلاشم را کرده‌ام و در بضاعتم نیست. تیمی می‌خواهد و سرمایه و فراغتی که در غربت و شرایط زیست‌بوم ما به دست نمی‌آید. اهل گاوبندی و بورس‌بازی و روابط سازمانی هم نیستم، همچنان که شاملو هم نبود. شاید یک روز، معجزه‌ای شد و به ساختاری(پلتفرمی) رسیدم که بی‌غل و غش باشد، بی سر و صدا و فروتن که دقت، سخت‌کوشی و پاکبازی و خلوص، دغدغه‌اش باشد. خانه‌ی شاعران هم همین‌طور: دغدغه‌ی آن فضا در هنگامه‌ی زندگی‌اش، شعر بود نه اینکه بساط نام‌فروشی شود برای یک مشت مدعی بی‌مایه که جهان را و شعر را در قامت لایک و بازخورد شبکه‌ای می‌بینند و هرکه دم بلندگوی سبزی‌فروشی‌شان نمی‌ایستد را به ارتودوکس بودن متهم می‌کنند. بعله، من در ایمانم به شعر، ارتودوکس‌ام. چشمتان کور!

گفته‌ام از فعالیت جمعی خسته‌ام. هم به خاطر این‌که توانایی‌ها و استعداد کافی برای فعالیت جمعی در من نیست. چهل و پنج سال تقلا و محال کافی‌ست که این را به من ثابت کند. دیگر آن‌که، اگر وظیفه‌ی خودم را به درستی انجام بدهم، کارم را برای مردم‌ام و برای عزیزانم کرده‌ام. وظیفه‌ی من هم جز این نیست که به ایمانی وفادار بمانم که شاعری‌ست: درست ترجمه کنم، بهتر بنویسم، قوت و غذای شعرم را ازش دریغ نکنم که مهربانی‌ست، خلوص است، دقت است و عاشقی.

بعد از مرگ دوستانم در آن اتوبوس لعنتی که به دره رفت، من نیز بی‌آنکه در آن دره افتاده باشم چرا که دیر به مرگم رسیدم، در دره‌ای دیگر سقوط کردم. آن سال‌ها، کوله برداشتم و راهی کوه شدم. سفر کردم سراسر آن خاک ناممکن را. در برون رفتن از خود بود که خود را باز یافتم. این دوره نیز با همان سفر آغاز شد. شادی و سرشاری امروزم راهش از دل کلمه و کوه می‌گذرد.
آن کلمه‌ها بر این صفحه ظاهر خواهند شد،‌ دیر و زود. شتابی ندارم. شتاب، ممکن نیست.

برگشت به بالای صفحه