رنج | فرریرا گولار

رنج
ارزشی ندارد.
نه هاله‌ای‌ست بالای سرش،
نه هیچ بخشی از تن تاریک‌ات را
می‌افروزد
(نه حتی آن بخشی که خاطره
یا وهم شادی روشن‌اش می‌کنند)

رنج می‌بری،
چنان که سگی زخمی
یا حشره‌ای مسموم.
ممکن است ‌آیا که بزرگتر باشد رنجت
از گربه‌ا‌ی مویان که دیدی
ستون فقرات درهم شکسته به گرزی
که خود را به فاضلاب می‌کشاند
و حتی یارای مردن‌اش نیست؟

داد فانی‌است، بیداد هرگز.
رنج
تو را با موش‌ها و سوسک‌ها هم‌پایه می‌کند
که دنبال آفتاب‌اند و
در میان فاضلاب‌ها
و بدن‌های نفرت‌انگیزشان
در میان مدفوع‌ها
شادمانه در تقلایند.

برگشت به بالای صفحه