شعرهای یمسا (در ستایش غیاب)

به خاطره‌ی فرزاد کمانگر

۱

در پایان جهان نشسته‌ام
در یمسا
در جزیره‌ی کوچکی
که به یک ساعت
-آن‌قدر که یقین ‌کنی
کسی سر قرار نمی‌آید-
می‌توانی سر تا ته‌اش را قدم بزنی
پنجاه سال پیش آن‌را خریدند
چند کلبه‌ی چوبی ساختند
شومینه و اجاقی
و من با قایق به آن رسیدم.
باران می‌بارد
در پایان جهان.
قوها و قایق‌ها روی آب شناورند
از مرگ هیچ خبری نیست.
در قایق نشسته بودم
وقتی با چشم‌های سبزش
از عمر چکمه‌ی سربازان می‌گفت در سرزمینش
که بیشتر از پنجاه سال است
این‌که دلش برایم تنگ می‌شود
و آتش را،
شعله‌های آبی‌ را دوست دارد.
پایان جهان
دوباره تکرار نمی‌شود
همیشه فقط یک پایان وجود دارد
و هیچ‌جوری نمی‌توان تفسیرش کرد.

۲

در یمسا
هیچ‌کس به زبان خودش حرف نمی‌زند
زمستان‌ها که دریاچه‌ها یخ می‌زنند
گرگ‌ها و آدمها پیاده به این‌جا می‌رسند
هرگز خالی از سکنه نبوده‌
و همه‌چیز در غایتش به آن پا نهاده‌است
زیبایی تو یا محال من
و در شدت
همیشه زبان محو می‌شود
تنها می‌توان به اشیا اشاره کرد
آدم‌ها با اسامی معنا به یمسا می‌رسند
با اولین آتش اما
معنا و هیزم با هم می‌سوزند
و طعم شکلات در دهان خاکستر می‌شود
وقتی چهارپایه از زیرپای اعدامی کنار می‌رود
و پوچی و معنا هر دو به پوست شکلات اشاره می‌کنند
آن دم که صحنه
از قاتل و مقتول، از نظاره و ناظر
تهی می‌شود
و نظافتچی لاشه‌ی شکلات را با جارو جمع می‌کند.
در پایان جهان ایستاده‌ام
باد در آتش می‌پیچد
و همه‌ی شعله‌ها آبی است.

۳

غیاب یعنی می‌توانی با انگشت‌هایت
به همه‌ی صفات کسی اشاره کنی
به چشم‌های سبز
به پوست مهتابی و لب‌های سرخ
سرخ
اما نمی‌توانی خودش را نشان بدهی
یا وقتی زنی که کنارت دراز کشیده‌است
کابوسی نمی‌بیند
که نوازش دست‌هایت را ضروری کند
برای همین، خدا همیشه غایب است
خواه چهارپایه از زیرپای من کنار برود
خواه در یمسا
بر چهارپایه‌‌ای نشسته باشم
و «تو»ی شعرهایم عوض شود.
در تمام جنگ‌های جهانی
هیچ بمبی به پایان جهان اصابت نکرد
هرگز فتح نشد
هرگز نجات دهنده‌ای پا بر آن ننهاد
من در پایان جهان
کاغذهایی را می‌سوزانم
که در آن‌ها پوست زنان و دست‌های من
با دکور خانه‌ها در هم می‌آمیزد
قایق‌ها در تهی پارو می‌زنند
باد در خانه‌های خالی می‌پیچد
همه‌ی شعله‌ها آبی است.

۴

در یمسا
زمان در تجربه مستحیل می‌شود
روز، فاصله‌ی قایق‌های تازه رسیده‌است
در مقیاس قدم
از قایق‌هایی که دیگر برنمی‌گردند
سال،‌ مسافتی است
در مقیاس وجب
که دست‌های من می‌بایست به گیسوان تو می‌رسید
و ابدیت به قدر یک چارپایه از قد آدمی بلندتر است
وقتی پاها دیگر نمی‌جنبند
و دکتر ناظر تشخیص می‌دهد
که طناب را می‌توان پایین کشید.
طناب پایین کشیده می‌شود
و خالی می‌شوم در استحاله‌ی قایق به قایق
دست به گیسو
و تن به خاطره
مکان می‌شوم در یمسا
گوری، گهواره‌ای
که شعله‌های آبی
تنها استعاره‌ی سوزانی‌است که در آن می‌لرزد
مثل وعده‌ی دیدار
در پایان جهان.

۵

نشسته‌ام اینجا
در یمسا
در رودخانه و آواز
در انعکاس و سایه‌
اشک
و تنفس نامتناهی
در قایقی که مرا برمی‌گرداند
به تو و فلسطینم
به من و کردستانت.
زرنیخ، آبی می‌سوزد
سرب، سبز.
زرنیخ و سرب
زهر و گلوله در ما می‌سوزند
و هر دو به غیاب بدهکاریم.

باران می‌بارد
قطارها تاخیر می‌کنند
و در ایستگاه آخر
با چتر آبی
دنبال زنی می‌گردم
با چتر سرخ
و چشم‌های سبز.

 

  • درباره‌ی این شعر، مقاله‌ی زیبای خانم توی‌یا سارسما، آکادمیسین برجسته‌ی فنلاندی را می‌توانید این‌جا بخوانید.
برگشت به بالای صفحه